۱۳۸۷ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

دلکوک

آتیش گرفتم. داغ داغم. کلم داره از گرمای زیاد میترکه. آب یخ بدین! سوختم. سرم آماس کرده. بیچاره دلم. نمی دونم چرا هر وقت اسم این دل رو میارم اشکام بیهوا جاری میشن. خوشم میاد. بزار همش اسم این دل بیارم. حالا دیگه من تنهام. دور جسمم شلوغه ولی روحم یه گوشه تنها نشسته. کسی به دادم نمی رسه؟ چرا این همه بیرحمی؟ فکر کنم دیگه اومدنت هم بی فایدس. انیشتین می گه اگه کسی رفت و برنگشت بدون از اول مال تو نبوده ولی دیگه نمی خوام بر گردی. این وسط من فهمیدم که چه بی خود دلکوک بودم. چه بیخود بیادت بودم...

هیچ نظری موجود نیست: