۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۷, جمعه

Sok Sok

اینقدر کشیک وایسادم تا بیای. به قول آدم آهنی که می گه به گام کسان می بردم گمان که تویی اما اضطراب همه جارو گرفته بود. دقیقه ها می گذشت و تو نمی اومدی. دلم حسابی تنگ شده بود. یواش یواش داشت چهرت تو ذهنم غبار آلود می شد ولی من نمی خواستم که تو هم بشی یه خاطره. اومدم. دیدمت. سک سک. ولی حال وای سادن ندارم. بدنم شل شده. آخ زانو هام!  تو که منو ندیدی. ولی اینقدر نگاهت کردم تا چشام واسه چند لحظه کوتاه سیراب بشن. امروز صبح اومدی به خوابم. چه شیرین بود. .... بود!!!

هیچ نظری موجود نیست: